رابرت دلونه
ترجمه: فاطمه عظیمی
امپرسيونيسم ,تولد نور در نقاشي است. رنگ به واسطه قريحه برايمان پديدار مي شود. بدون قريحه ديدن هيچ رنگ و هيچ حركتي وجود نخواهد داشت. نور در طبيعت حركت رنگها را مي آفريند. حركت در نتيجه همنشینی عناصر عجيب و غریب و تضاد ميان رنگها كه واقعيت را بنا مي نهد، ايجاد مي شود.
اين واقعيت از نعمت گستردگي برخوردار است (چرا كه مي توانيم دورترين ستاره ها را هم ببينيم) و سپس به تقارن موزونی مبدل مي شود. تقارن در نور، هماهنگي ريتم رنگ هاست كه بينايي انسان را مي آفريند. بينايي آدمي از نعمت واقعيت عالي برخوردار است، از آنجايي كه مستقيماً از تعمق در هستي حاصل مي گردد. بینایی پالوده ترين حسن انسان است، حسي كه كاملاً مستقيم با ذهن و هوشياري مان ارتباط برقرار مي سازد. ايده حركت دنيای زنده و حركت آن متقارن است.
درك ما با استنباط ما متناظر است.بياييد تلاش كنيم تا چيزها را ببينيم. استنباط شنيداري براي دانش ما از جهان پيرامون كافي نيست، چون گستردگي ندارد. حركت آن پياپي است، نوعي كار ميكانيكي است، قانونش زمان ساعت هاي ميكانيكي است كه مانند همين ساعت 4، هيچ ارتباطي با استنباط ما از حركت بصري در جهان خلقت ندارد.
ميتوان آن را اشياي هندسه مقايسه كرد. هنر در طبيعت ريتميك است و وحشت از اضطرار را به همراه دارد. اگر هنر با يك شيي مرتبط شود، توصيفي، تقسيمي و ادبي خواهد بود. هنر با وسيله بيان ناقص، خودش را خوار ميسازد، خودش را محكوم ميكند، نقيض خودش است و از هنر تقليد اجتناب نميكند.
با اين همه اگر هنر ارتباط بصري اشيا و يا اشيايي كه نور در ميانشان نقش سازمان دهنده بيان كردن را ايفا ميكند، نشان دهد، قراردادي خواهد بود. مركز خلوص تجسمي نخواهد داشت، ضعيف خواهد بود.
به منظور آنكه هنر به شكوهش برسد، بايد از قدرت ديد هارمونيكمان كمك بگيرد، يعني از وضوح. وضوح رنگ و نسبت است. اين نسبت ها از عناصر مختلفي تشكيل شده اند كه به طور همزمان در يك عمل، درگير هستند. اين عمل بايد هماهنگي گويا باشد، حركت هم زمان (تقارن) نور كه تنها واقعيت است، باشد. اين عمل هم زمان سپس موضوع خواهد بود كه هماهنگي گويا باشد.