سفر پیچ در پیچ
متن زیر یکی از داستان های کوتاهی است که در نشریه “بچه های کتاب ” شماره 22 , ویژه پاییز1385 منتشر شده است.نشریه بچه های کتاب نیز به عنوان فصل نامه داخلی شورای کتاب کودک برای کودکان و نوجوانان منتشر می شود.نکته دیگر اینکه این نشریه توسط کودکان و نوجوانان علاقه مند عضو شوارا تهیه و منتشر می شود
ای میل تحریریه این نشریه : bacheh-yeketab [at] yahoo [dot] com
آدرس سایت شورای کتاب کودک
http://www.cbc.ir/
سفر پیچ در پیچ
نوشته نیما تبریزی
شانزده ساله
روزی روزگاری بادی بود . بادی شاد و سرخوش , کوچک و دوست داشتنی , زندگی اش خوب می گذشت اما یک مشکل داشت , آزاد نبود , گیر افتاده بود , نه در میان درختان جنگل , نه در میان سنگ های کوهستان یا خار های بیابان .در شک, بله باد در شکم گیر افتاده بود
باد داستان ما هر روز صبح در تاریکی دنیای درون شکم بیدار می شد به امید اینکه روزی بتواند نور رار در بیرون دنیایی که در آن است تجربه کند.هر روز کارش فکر کردن بود به بیرون شکم که نمی دانست چه جور جایی است . چون او در شکم متولد شده بود.به همین فکر ها و رویاها سرخوش بود و شاد بود.
باد از اول نمی دانست که دنیایی هم بیرون شکم هست , اگر شما هم در شکم متولد می شدید نمی دانستید,تا وقتی که نمی دانست خیلی شاد تر بود , همه اش به فکر بازی و سرگرمی بود, با باد های کوچک و بزرگ بازی می کرد, این طرف و آنطرف می رفت و برای خودش می چرخید و می رقصید, وقتی شروع به رقص می کرد-تنهایی یا با باد های دیگر – انگار دنیای شکم هم شروع می کرد به رقص و تکان خوردن و هم زمان موسیقی طبیعی بود که در سرتاسر دنیا پخش می شد, موسیقی ملایم و گوش نوازی که باد ها اسم آن را سمفونی آخ و وای گذاشته بودند, رقص که تمام می شد موسیقی و حرکت دنیا تمام می شد و زمان استراحت می آمد
یک روز باد پیر و رسیده ای به باد کوچک قصه ما رسید و قصه را برای او تعریف کرد که از باد های پیر قبلی شنیده بود , قصه در مورد راهی بود که به جهان روشنایی خارج از شکم می رسید,باد پیر از قول بقیه ی باد های پیر به باد کوچک در مورددروازه ای گفت که در ورود به جهان دیگر است باد پیر از سختی و مشقت راه گفت و دشواری ها و در کنارش از نور و شادمانی خارج از شکم . از آن روز به بعد باد کوچک دیگر مثل قبل شاد نبود در رویای جهان نورانی بود و در فکر سختی راه
باد هر روز سعی می کرد به هر زوری که شده قدمی رو به جلو بردارد , از مانع های وسط راه نمی ترسید, چون به دنبال جایی بهتر می گشت . روزها می گذشت و باد برای رسیدن به دروازه تلاش می کرد , با همه چیز مبارزه می کرد , رفتن به دنیای جدید ارزش همه چیز را داشت حتی گذشتن از میان لجن زار هایی که باد قبل از آن حتی حاضر نبود به آنها فکر کند. جلو رفتن در تونل تنگ و تاریک از میان کثیفی ها سخت تر از چیزی بود که باد پیر به باد قصه ما که در مسیر رسیدن بزرگ و بزرگتر می شد گفته بود.
بعد از مدت ها باد جوان (یا همان باد کوچک سابق )حس کرد که دارد به آخر تونل می رسد . بوی نور به مشامش می رسید , با اینکه خسته بود , به عشق دنیای بهتر که واقعاهم هیچ چیز از آن نمی دانست سرعتش را زیاد کرد , رفت و رفت و رفت و باز هم رفت تا اینکه خودش را در جلوی دروازه ای دید که باد پیر در قصه اش گفته بود.حس عجیبی در دلش آغاز شد , قلبش (البته اگر قلبی داشت )به تپش افتاد ,فکر کرد چطور می خواهد از دنیایی که تمام زندگی خود را در آن گذرانده, به دنیایی برود که هیچ چیز از آن نمی داند و فقط فکر می کند که بهتر از دنیای اوست؟ مدت ها گذشت و باد در برابر دروازه به فکر نشست , باد انگار در برزخ رفتن و ماندن مانده بود, لحظه ای به تلاشش فکر کرد و به ان لجنزار هایی که با عشق برایش مثل گلستان بودند . به خودش گفت دنیایی که رو به رویم هست حتما ارزشش را دارد , یک لحظه تصمیم نهایی را گرفت و به سرعت و عشقی بیشتر به سوی دروازه رفت
لحظه ای بعد با تمام وجود از دروازه رد شد , تک تک ذراتش نور را صدا می زدند , صدای عشق باد به دنیای پر از نور همه جارا فرا گرفت
…
عشق راستین باد , به گوش و مشام همه رسید , لحظه ای بعد دیگر بادی وجود نداشت , باد در دنیای پر از نور حل شده بود , با معشوق در آمیخته بود